
مرا ببخش خواهرم!
( نامهای از یک برادر به خواهرش)
درگیر و دار هیاهوی سرابین زندگی تو خواهرم گشتی و من…
من نمیدانستم هنوز که خواهر بودن چیست و چه طعمی است، که هممعنایش کردند با یکی از اموال و داراییهایم. نمیدانستم آن لبخندهایت را بایستی با لبخندی از ته دل جواب میدادم یا برای از بنیان خراب نگشتن قصر اقتدارم، از تو روی بگردانم.
یادش بخیر بچگیهایمان که بیهم بودن برای ما آخر دنیا بود و بیآگاه بودیم از آن بیگانگی که ما را بدان آلوده کردند. چه تلخ بود هنگامی که به بهانه مردبودن مرا از تو دور ساختند و گفتند برای یک مرد شرم است همبازی شدن با دخترها! نه دانستم و نه توانستم نه گفتن را بیاموزم.
یادت میآید میترسیدم از تاریکی شب و این را کسی نمیدانست جز تو، و تو چه بزرگوارانه آرامشت را به من هدیه میدادی، لیکن آن هنگام که با غرور بادکرده به من میگفتند با خواهرت بیرون برو و مراقب او باش، تو با نگاهت در پی پاسخی بودی از کسی که میترسید از اعتراف به واقعیت! میخواستم فریاد بزنم که این اوست که فرشته نگهبان من است. این اوست که مراقب من است، اما ترجیحم سکوت بود و لباس برتری بر قامت خویش دوختن!
تا بزرگتر میشدیم فاصله ما هم بیشتر میشد و در آموزههای جامعه، واژه ناموس در قاموس مغزم جای گرفت. هرچند که از درک معنای آن عاجز بودم، اما برای قبول گشتن در دنیای بیرحم مردانه بایستی بی چون و چرا قبول میکردم این قانون ظالمانه را!
راستش را بگویم خواهرم، دیگر این عادت برایم لذت بخش بود. خوشم بود وقتی میدیدم مادرم پسر را تاج سرش میدانست، پدرم هر روز از اینکه پسر دارد به خود میبالید. زیباترین جامهها از آن من بود، بهترین غذا برای من بود، روابطم در اختیار من بود، درس خواندن حق من بود، اظهار نظر حتی برای کوچکترین مسائل حق من بود در حالی که میدانستم تو هیچ از من کم نداری. نمیدانستم که بنا به کدامین دلیل پسر بودن را نعمت میدانستند، اما همه آن دلایل باعث میگشت که از پسر بودن لذت ببرم و چشمم را ببندم از آنچه به تو روا میدارند. سکوت و نظاره کردن من برایت سخت بود و تو دیگر برایم به غریبهای بدل گشته بودی.
یادم است وقتی که برای بار اول عاشق شدم مادرم انگار که همه دنیا مال او بود و تو پرسیدی که مادر من هم میتوانم عاشق شوم!؟
و خوب یادم است نگاههای غضبآلود مادر و پدرم را که به تو فهماندند تو دختری و به من که باید مراقبت باشم واگر خواهرت دست از پا خطا کند، شرفت زیر سؤال خواهد رفت، و من هیچ وقت نپرسیدم که چرا؟! چرا آبروی من در گرو آبروی توست، لیکن کسی از تو برای اشتباهات من بازخواست نخواهد کرد؟!
این روزها که به گذشته مینگرم و به دختر کوچکم که چشمانش میخواهد دنیا را فتح کند، همه وجودم لبریز از خشم میگردد که چرا دختر بودن تو را به قیمت برتری خودم تباه ساختم! کاش زمان به عقب برمیگشت و این بار برای نفع خویش آزادی تو را سلب نمیکردم.
کاش زمان به عقب برمیگشت و نه میگفتم به آنها که مرا برضد تو شوراندند. با تو لبخند میزدم، با تو همبازی میگشتم، با تو بزرگ میشدم، با تو از رازهای نگفتهام میگفتم و سنگ صبور تو میگشتم.
خواهرم! اگر روزی پسری داشتی نگذار که دنیا را تنها برای خودش بخواهد، نگذار که به خاطر پسر بودن به دخترت زور بگوید. نگذار که غم دختر بودن همانگونه که دنیای تورا درربود، بر دنیای دخترت حاکم گردد.
میدانم که دیگر دیر شده برای تمنای بخشش. میدانم که دیگر زمان به عقب بر نخواهد گشت. اما خواهرم، بیا نگذاریم فرزندانمان مانند ما بزرگ شوند. بیا یادشان دهیم که آنچه ارزش است نه جنسیت که انسان بودن است. مرا ببخش خواهرم…