برگرفته از تحلیلات رهبری(بخش سوم)
جامعهي خاورميانه همانگونه كه نيازمند يك انقلاب زراعيـ روستايي دوم است، به دومين انقلاب زن نيز نيازمند ميباشد. مادرسالاري، انقلاب زن در دوران نوسنگي است. به عبارت صحيحتر، انقلاب باشكوه نوسنگي، يك انقلاب زن بود. انقلاب نوسنگي، انقلابيست كه انسانيت هنوز هم با تكيه بر ميراث آن روزگار ميگذراند. ضدانقلاب بزرگي كه بر پايهي ضدانقلاب «پدرسالاري، تمدن و مدرنيته» تمامي جامعهي طبيعي را دچار پسرفت نمود، سبب پيدايش ژرفترين بردگي و استثمار زنان گرديد و آن را در تمامي جامعه شيوع بخشيد؛ اين ضدانقلاب بزرگ امروزه در تمامي حوزههاي اجتماعي دچار بحران نظاممند و وضعيت كائوتيك گشته و رو به فروپاشي ميرود. قابل درك است كه آنچه بر زن تحميل ميشود، خيانت به زندگي است. اگر طلب همزيستي با زن وجود داشته باشد، جهت اين امر بايستي پيش از هر چيز بتوان همراه با زن عواطف مبتني بر زيبايي و تعالي را ضمن توازن نيروي فرزانگيِ متقابل، بازآفريني كرد و تسهيم نمود. بايد اين واقعيت را برساخت و به حقيقت آن رسيد. در اين خصوص، بايستي مفرد و كيهاني يعني «زن و مرد مشخص و معلوم»، با «مردانگي و زنانگي انتزاعي ايدهآل» بهگونهاي مختلط جريان يابد. جهت عمليشدن اين امر نيز ايجاد آگاهي و ارادهي آن لازم است. بايد مطلقاً نگرش مبتني بر «ملك و صاحب يكديگر بودن» را بهصورت ريشهاي ترك نمايند. بايد بهجاي ناموس سنتي، اصل و معيار را بر جذابيتِ «زيبايي و اصالت شخصيتي» قرار داد.
زن خاورميانهاي شکلي بسيار ساختگيتر از دولت ميباشد. همه فضايل مربوط به زنبودن معکوس شدهاند. هر چيزي که بتواند با آن احساس غرور کند و يا آن را با ديگران سهيم نمايد، تحت حاکميت نظام قوانين اخلاقي قرار دارد. سنت دين مرد را از حقيقت وجودي خويش خارج ساخته و زن را نيز به ارزشمندترين ملک وي تبديل نموده بهگونهاي که تنها فعاليت زن تطابق مطلق با خواستههاي مرد ميباشد. امپراطور براي يک دولت چه اهميتي داشته باشد مرد به معناي عام و شوهر به معناي خاص نيز براي زن همان اهميت را دارد. در قاموس مرد چيزي بنام تصميمگيري مشترک و سازش با زن عيب محسوب ميشود. وابستگي شديد زن به شوهري که هيچ مبدأيي را نميشناسد بهعنوان عاليترين فضيلت در اخلاق متبلور شده است. در موقعيتي نيست که بتواند آزادنه از اين حقيقت که او هم داراي بدن و روحي متعلق به خود ميباشد دفاع کند. به حدي از طرف بافتهاي سياسي، اجتماعي و اقتصادي ضعيف نگه داشتهشده و طرد گرديده است که چهارچشمي به دنبال مردي ميگردد که بتواند خود را بردهوار به او وابسته سازد. به تنهايي و در شرايطي بدتر از مرگ نگه داشته شده است. بهخاطر اينکه همجنسان او هم مانند او هستند، کساني که بتوانند آنها را درک کنند و در حقيقت اميد يک زندگي انساني را به آنها بدهند، وجود ندارند. اين محاصره فرهنگي هميشه زن را مجبور به تسليميت مينمايد. هر اندازه مقاومت نمايد حتي در صورتيکه به خودکشي روي نياورد نيز محکوم به شکست است. بعد از اين بهسوي زندگي پست زنانگي و مدپرستي روي ميآورد. به هر جاي بدن او نمونهاي از اين مدها چسبانده ميشود. زنبودن، در حقيقت دشوارترين پيشه است. مرحله بکارت مانند اين است که مزهاي در سفره گرگهاي گرسنه ميگذارد، مرحله مادري هم با دردهاي بيپايان حاصل از زايشهاي بسيار ميگذرد. بزرگکردن هر فرزندي به يک شکنجه واقعي مبدل ميشود
اينکه واقعيت زن تا حدود زيادي بيانگر واقعيت اجتماعي است، نظريهاي صحيح است. در خاورميانه مردانگي و زنانگي بيش از حد، روابط دوگانگي ديالکتيکي دارند. ويژگيهايي که از اين شيوه ارتباط نصيب مرد ميگردد، مردانگي حاکم و توخالي است. حاکميتي که نظام اقتدار بر مرد تحميل ميکند، مرد نيز بر زن و زن هم بر کودکان تحميل ميکند. بنابراين حاکميت از بالا به پايين در جريان است. در اين مکانيسم، سطح بردگي زن، نامطلوبترين شرايط را با خود به همراه ميآورد، يعني اينکه سطح بردگي جامعه را پيشبرد ميدهد. بدينگونه زن هر چه بيشتر برده شده، همراه با آن جامعه نيز بهسوي بردهشدن حرکت ميکند. بنابراين جامعهاي که بدين ترتيب زنانه ميشود بهراحتي از طرف نيروهاي اقتدار اداره ميگردد. با توجه به اينکه زن خارج از اراده خويش متحمل بيشترين ظلم و ستم ميشود در عين حال به وسيلهاي براي بکارگيري ظلم و ستمي بيشتر از آن عليه جامعه نيز تبديل شده است. خاورميانه به اندازهاي که توسط تسليميت تحميلشده از طرف روابط خارجي به زحمت ميافتد، از درون هم بهوسيله روابطي که بر زن تحميل ميشوند، با دشواري مواجه ميشود. بنا به اين دلايل, جنبشي که بر آزادي زن اتکا ننمايد، نميتواند جامعه را بهسوي آزادي پايدار و حقيقي سوق دهد. عدم تحقق خواست و آرزوي ديدگاههايي مبني بر در اولويت قراردادن اقتدار و سوسياليسم و رهايي ملي و… هم به اين حقيقت بستگي دارد. مبارزات رهايي زن بسيار فراتر از برابري جنسيتي بوده و جوهر برابري اجتماعي، دمکراسي, حقوق بشر و محيط زيست را تشکيل ميدهد.
امروزه نيز, بدون استثناء تمامي نهادهاي جامعه خاورميانه را نميتوان بدون خشونت تصور نمود. خشونت در دولت و خانواده, سازمانهاي انقلابي, فاشيستي, دينسالار و مليگرا بهعنوان وسيلهاي اصلي براي حل مشکلات بکار برده ميشود. از ديالوگ وگفتگو تعبير به لاف و گزافهگويي ميشود. ارزش چنداني براي نيروي سخن گفتن قائل نميشوند. در حاليکه برتري تمدن غرب ناشي از عکس اين مورد ميباشد. در تمدن غرب, سخن گفتن و ديالوگ در درجه اول اولويت قرار دارد اما اگر هيچ فرصت و مجالي براي گفتگو نماند ناگزيرند خشونت وارد عمل ميشود, براي همين نيز شانس موفقيت بيشتري دارند. غرب نسبت به شرق توانسته است مشکل خشونت خود را حل کند و از آن درس بگيرد. اتحاديه اروپا در اين رابطه, بسيار دقيق و خودانتقادانه عمل ميکند. آمريکا در موقع کاربرد خشونت, بسيار چارهسازانه عمل ميکند. بيجا از خشونت استفاده نميکند. آمريکا بهخوبي بر اين نکته واقف است که موفقيت آن وامدار نيروي تحليل صحيح و عدم موفقيت آن هم ناشي از عدم تحليل صحيح ميباشد. درس خود را بهخوبي گرفته است…
ادامه دارد