برگرفته از تحلیلات رهبر آپو(بخش چهارم)
در خاورميانه, بافتهاي اجتماعي دچار شديدترين بحران هستند. کليه نهادهاي اجتماعي و در رأس همه خانواده، عشيره, شهري, روستايي, بيکاري, اجتماعات ديني, روشنفکران, بهداشت و آموزش همگاني در وضعيتي نهيليستي و بحراني بسر ميبرند. از بالا تحت محاصره ايدئولوژي رسمي و اقتدار قرار دارد و در پايين توسط اقتصادي بيکفايت در ميان منگنه قرار گرفته، بنابراين بدنه اجتماعي ورم کرده بيماري چاقي ـ شکم گندگي را تداعي ميکند.
البته اين بيماري, بيماري از نوع آمريکا و اروپا نيست بلکه شبيه بيماري شکمگندگي کودکان در آفريقاست. انسانها در اين بافتها و نهادهاي اجتماعي کارايي و نقش خود را از دست دادهاند. نهادها چندان نقش حائز اهميتي برايشان باقي نمانده است. حتي وضعيت قهوهخانهها بهتنهايي بيانگر اوضاع است. نهادها که بايد مراکزي براي اجتماعيشدن افراد باشند به تلهاي براي شکار انسانها تبديل شده اند. تندرستي و اجتماعيبودني را که در اصل وجود هم ندارد، بيشتر به سوي فساد و بحران ميبرند.آرابسک: (فرهنگ آشفته کوچه بازاري) بازتاب هنر بيمار اين واقعيت است. بافت و ساخت اجتماعي که از خارج وارد ميشود از کيفيت برخوردار نيست. هيچگونه تدابير دفاعي هم در برابر حملات انديشيده نشده است. براي اين منظور هيچ گونه آمادگي ذهني و معنوي وجود ندارد. به خاطر تعيين ساختار اجتماعي از طرف ساختار سياسي، رفلکسهاي انقلاب اجتماعي هم تا سطح قابل توجهي خاموش شده است. تحرک و تکاپوي خودبه خودي اجتماعي که از دولت و سياست دماگوژيک سرچشمه نگيرد، بسيار نادر است. سوسياليته، کارکردي جز بلندگو و شيپورچي دولت و سياست ندارد؛ اينطور خو داده شده است. اساس کار بدينگونه است: “اقتصاد تحت فشار قرار ميدهد, دولت به حرف ميآورد”. تلاش و فعاليتهاي جامعه در راستاي تأسيس جامعه مدني به منظور حل مشکلات بسيار ضعيف است.
مي توان تراژدي اجتماعي ناشي از بيرحمي و بنبست سياسي را در وضعيت زن تحليل نمود . امروز نميتوان زندگياي دشوارتر از اسير پنجهزارساله سنت دولتي و هيرارشيک، يعني زنبودن را تصور نمود. سختيها و مشکلات تنها از سنت ناشي نميشوند. ارزشهايي که تمدن اروپا تحت عنوان ارزشهاي زنانگي بهوجود آورده حداقل به اندازه سنتهاي دگماتيک مخرب است. زن در ميان دو فرهنگ “پورن” و فرهنگ چادر سياه حيران مانده و دچار دهشت عجيبي شده است.
روابط فشرده نظام به رهبري آمريکا با خاورميانه در اوايل سال ۲۰۰۰ ريشه در واقعيت فوق دارد. ساختار سياسي, نظامي, اقتصادي و ذهني موجود در منطقه بزرگترين مانع را در برابر پيشرفت نظام ايجاد ميکند. مواردي از قبيل درگيري فلسطينـ اسرائيل, نفت, مشکل کرد, اسلام راديکال, بافت سياسي دسپوتيک, بيکاري و فقر ناشي از اقتصاد و زن محروم از آزادي و همچنين درهمتنيدگي انبوه مشکلات ديگر، منطقه را به “پاشنه آشيل” نظام تبديل کرده است. نظام حاکم تحمل چنين وضعي را ندارد. اين واقعيتي سياسي است که نيروهاي سياسي خاورميانه نميخواهند آن را درک کنند. اينها تصور ميکنند که ميتوانند با منطق کلاسيک سياست و تئوري دولتـ ملت به موجوديت خود ادامه دهند. آمريکا بهعنوان قدرت امپريالي نظام بايد به مسئوليتهاي خود عمل کند. مخالفت نيروهاي ديگر که تنها براي حفظ وجهه خود در نزد تودههاي مردمي است، ارزش اغفالکننده دارد. اين رفتار و مواضع آنها بيشتر به منظور بهرهبرداري بيشتر از وضع موجود است. در آيندهاي نزديک, کليه نهادها و نيروهاي نظام با هم ائتلافي نيرومند تشکيل داده و متوجه منطقه خواهند شد. به تدريج نهادهايي از قبيل سازمان ملل, ناتو, اتحاديه اروپا و کشورهاي گروه هشت موجوديت خود را در منطقه تثبيت خواهند کرد. گاهاً بعضي از کشورها از قبيل افغانستان و عراق را بوسيله حمله نظامي تحت امر خود درميآورند بعضيها را از طريق تهديد و بعضي ديگر را نيز با محاصره و فشارهاي اقتصادي وادار به وابستگي به نظام ميکنند. در صورتي که کشوري يا هر نوع ساختار سياسي درصدد ابراز مخالفت برآيد با تشديد محاصره و فشار سعي ميکنند او را به زانو درآورند. با ديکتهنمودن پروژههاي نوسازي زيادي به اقتصادهاي ناکارآمد, آنها را وادار به انجام اصلاحات نموده و اقتصادي ليبراليستي را فرض ميکنند. محتملاً منطقه در يک ربع قرن آينده با نظام وارد انتگراسيوني ثمربخش خواهد شد. نميتوان گفت که به کلي از نظام جدا خواهد شد؛ زمينههاي اقتصادي, نظامي, علمي و تکنولوژي اين گسست و جدايي وجود ندارد. بسان کشورهاي عصيانگر هم نميتواند زياد دوام بياورد. نظام حاکم از يک طرف و انبوه تودههاي خلق از طرف ديگر نميتوانند اين ساختارهاي سياسي و اقتصادي ناکارآمد را به مدت طولاني تحمل کنند. بايد افراد و در رأس همه، زنان در راه آزادشدن گام بردارند.
الف ـ اولين گرايش و راهکار که در گذشتهاي نزديک اعمال شده و تأثيرات آن هنوز هم ادامه دارد، پارادايم و عملکرد مليگرايانه است که طرفدار موقعيت موجود، محبوس در لاک خود، جداييطلب و خشونتزا ميباشد. اين گرايش در جبهه ترکها با محافظهکارياي فاناتيک که بهلحاظ اجتماعي تمايزي ميان چپ و راست قائل نيست وآغشته به ديدگاه مليگرايي نژادپرستانه و دولتگراي جزمي ميباشد، سعي در تداوم خويش دارد. هم دولت و هم ملت و حتي جامعهـ با ديدگاه هميشه پارانوئيدي ـ از چنان حالت ” شيزوفرني”اي برخوردار است که گويي آخرين قلعه ترکگرايي در حال فروپاشي بوده و دين و ايمان از دست ميرود. در طول ۲۴ ساعت شبانه روز “تبليغات ترکبودن براي فرد ترک” را وظيفه اساسي ميدانند. در بهجاي آوردن موجبات اسلام نيز کوتاهي نميکنند؛ تصور ميکنند از اين طريق ميتوانند خود را از شر مسائل خلاص نمايند. در صورت لزوم از پناهبردن به آتاتُرکپرستي نيز باز نميمانند. اين در حالي است که پديده آتاتُرکگرايي از مهمترين پروژههاي تغيير و تحول در قرن ۲۰ بوده است. بدون اينکه براي اين گوهر آتاتُرکگرايي ارزش قائل شوند، قرائتي فتيشيستي از آن بيشتر به کارشان ميآيد. اين شيوه استثمار که از بسياري جهات با معاصربودن، زن، علم و جمهوريخواهي متضاد است بهعنوان قويترين راهکار مديريتي بکار برده ميشود. آتاتُرکگرايي ظاهري، نه گوهري، هم در نهادهاي رسمي دولتي و هم در عرصههاي اجتماعي رايج است.
بيگمان، نياز به مديريت عمومي جوامع نيز همانند نقابي كامل جهت مشروعيتبخشيدن به دولتها بهكار ميرود. تمامي زمامداران دولتي در طول تاريخ اهتمام فراواني به خرج دادهاند تا خويش را با اين نقاب بشناسانند. ميتوان برخي مديريتهاي اجتماعي نظير امنيت، امور بزرگ آبياري و صنعتي و كارهاي مربوط به عدالت و دادپروري را بهعنوان يك نياز ضروري، مشروع ديد. اما در مديريتهاي دولتي و قدرتمدار، اين امور اجتماعي هميشه در درجهي دوم باقي ميمانند و بر پايهي مشروعيتبخشي به خويش كاربست مييابند. جوامع صاحبقدرت، جوامعي مردسالارند. در ارتباط با فرمانبران، مناسبات «شبانـ رمگي» كه در كتب مقدس نيز بسيار ديده ميشود، مصداق دارد. توسعهي اين مناسبات در مسير رو به روزگار كنوني، شكلي متمايل به «ضعيفهشدگي»عمومي محيطزيست و زحمتكشان را به خود ميگيرد. خصيصهي مردانهبودن قدرت، اين امر را تحقق ميبخشد. در جامعهي نئوليتيك، مديريتهايي كه اكثراً زنانهاند بهطور اساسي در راستاي زاد و ولد، توليد و امنيت هدفمند بوده و در جوامع تمدني، مديريتهاي قدرتمدار در راستاي جنگ و استثمار داخلي و خارجي هدفمندند. بنابراين در تكنولوژي قدرت و جنگ، اهميتي درجه اول بدان اعطا ميشود. همچنين محيطزيست را پيوسته بهعنوان يك حوزهي استثمار قلمداد ميكنند.
در غنيترين حالاتِ مختلفِ «ملموسشدگي قدرت در فرهنگ خاورميانه» ميتوان با اين انتزاعيسازيها مواجه گشت؛ اين امر نهتنها ممكن است بلكه لازمهي قاعده و هنجار مسئله نيز هست. جهت درك نظام تمدن، در پي گرفتن رويكردي كه نظام مذكور را مركزي و كليّتمند ميبيند، يك شرط است. [وجود] انقطاع و فواصل خلأمانندِ ازهممجزاشده طي مدتزمانهاي طولاني، امكانپذير نيست. عبارت «قدرت، خلأ برنميتابد»، از اين نقطهنظر صحيح ميباشد.
هژموني يك عنصر ساده نيست. به تمامي روزنهها، بافت و ارگانهاي حيات اجتماعي نفوذ نموده است. زن بهعنوان يك هويت، در پايينترين طبقهي اين شيوهي حيات جاي داده شده است. در طبقهي بالاي آن، بردگي مردان برقرار گشته است. قبايل و عشاير كوچنشين مقاومتگر، همچنين روستائيان و صنعتكاران زحمتكش را بهعنوان طبقهي سوم سازمان داده و ساختاربندي مينمايند. اما اين اقشار دو طبقهي اول را نيز تحت تأثير قرار ميدهند و بدين ترتيب در طول تاريخ، همواره حيات مقاومتطلبانه را سرزنده و پرطراوت نگه ميدارند. ضمناً انحصارات تمدن نهتنها با ابزارهاي زور و خشونت عريان، بلكه اساساً با استفاده از روشهاي بيان حقيقت(ميتولوژيك، ديني، فرزانگي، هنر و علوم) ميخواهند مشروعيت خويش را در حيات اجتماعي طبيعي جلوه دهند و ابديت بخشند.
تمامي قالبهاي قديمي، جشنها و مراسمات، عبادت و سرگرميهاي حيات اجتماعي را تحت كنترل انحصارات خويش مورد بازتفسير قرار ميدهند و بدين ترتيب، آنها را به مالكيت خويش درآورده و مُهر خويش را بر آنها ميزنند. اما قديميترين قالبهاي حيات اجتماعي بهگونهاي بنيادين موجوديت و معنامنديِ خويش را ادامه ميدهند. حقيقت خويش را بهگونهاي هرچند ازهمگسيختهشده، بر زبان ميآورند. اگرچه تمدنهاي هندوستان، چين و آمريكاي جنوبي در عصر تمدن در مكانهاي خويش رشد نمودند، اما تا دوران مدرنيتهي اروپا نقش اساسي در دستان نظام تمدن مركزي خاورميانه باقي مانده است.
پایان