لاوین نیسان
میدونم برای بیشتر شما مادربودن یک کودک ۱۴ ساله، بسیار عجیب و شاید هم دردناک بیآد. ولی متأسفانه این دیگه، یه استثنا نیست. در وطن من و کشورهای دیگه ای زنان زیادی هستند که مثل من در همون بچگی، سنی که هنوز آمادگی ای برای زندگی با یه مرد رو ندارند و حتی زایمان براشون خطرناکه، بچه دار می شوند. من هم یکی از اون زنانی هستم که حتی به زبون آوردن “زن” هم برام سخت و غریب میآد. چون هنوز کودکی کوچیکم، بچه ام! باید الان با اسباب بازیهام بازی می کردم. با عروسکم، آرزوهای آینده ای قشنگ رو نقاشی می کردم. عروسکم، دوستم بود و دخترهای همسایه همبازیهام. به مدرسه می رفتم و درس های کلاس راهنمایی را میخوندم. تازه داشتم قواعد زبان را یاد می گرفتم و درک ریاضی و هندسه برام خیلی سخت بود، چون حساب وکتابم ضعیف بود. هنوز راه درازی در پیش داشتم که باید می رفتم. مدرسه ی راهنمایی را اگر تموم می کردم وارد دبیرستان می شدم. بعد هم آماده کاری برای دانشگاه و یک دانشجوی زرنگ و نمونه می شدم. با هیجان و دلهره امتحان می دادم. با دوستای دانشجوم تو کلاس درس می نشستیم و از استاد دانشگاه درباره درست شدن آدمها، دنیا و اینکه چرا زندگی میکنیم یا اصلاًچطور باید که زندگی کنیم، سوال می کردم. بعضی وقتا، همه ی شاگردها رو به اردو میبرن، موزه و محل های تاریخی و باستانی رو می بینند. با شور و شگفتی اونها رو نگاه می کردیم. کییه که نخواد اینها رو ببینه. ما هممون هم مشتاقیم. باید هنوز بازیگوشی می کردم، وقتی از درس و کلاس خسته می شدم، با دوستام، یواشکی از مدرسه درمی رفتم و تو یکی از پارک های نزدیک، آب میوه و بستنی می خوردیم. باید گاهی با دوستام به سینما می رفتم، هنوز باید تو جشن تولدشون می رقصیدم و پایکوبی می کردیم. چقدر دوست داشتم به یه کلاس ورزش برم و کاراته یاد می گرفتم. یا حداقل تو کنده کاری تا حدی پیش می رفتم. یا به یه مسافرت می رفتم و جاهای دیدنی کشورم رو می دیدم. هنوز و بایدهای بایدهای زیادی دارم که امروز دیگه یه مادر ۱۴ ساله با همشون خداحافظی می کنه.
اگر بپرسین که چرا ازدواج کردی، جوابی ندارم. چونکه، کسی از من چیزی نپرسید. آخه نگفتند، می خوای، نمی خوای؟ کسی بهم نگفت که اینه اونچه که می خوای؟ کسی نخواست بدونه، نظرم چیه، اصلاً چی می خوام . چون از دید اونا، من یه دختر نفهم، بیشتر نبودم که هیچ اراده و گفته ای نداره و نمی تونه تو این مورد، نظری بده. اما، کسی می دونست تو ذهن من چی می گذره؟ دختری که هزار خیال و آرزو رو داشتم. هزار امید… اما کجا می ره این امید و آرزو… می خواستم آینده ی دیگه ای داشته باشم. دکتر بشم و بیمارا رو مداوا کنم، مگه بهتر نبود؟ شما بگید. محقق می شدم و شب و روز می گشتم و می نوشتم. حتی یه کاشف می شدم و یا یک مخترع مشهور. بلکه حسابم رو بهتر می کردم و یه ریاضی دان می شدم و یا یه ورزشکار حرفه ای که لااقل میتونستم قدرت جسمیم رو بیشترکنم و از خودم دفاع. هنرمندی می شدم که اثرهام که بیشترشون در مورد زنها بود تو همه دنیا ازش استقبال گرمی می شد.
کسی از من چیزی نپرسید! اما می خوام بدونم، دختر نفهم و جاهلی که اراده و اختیار زندگی و تصمیم نداره، می تونه ازدواج کنه؟ اون که چیزی نمی فهمه، چطوری زندگی کنه! من را از یه مردی عقد کردند که سن اش از من خیلی بیشتر بود. مردی که نه من اونو می شناختم، نه خوشم می اومد و نه اون منو. دلم به حال من و اون می سوخت. اون هم وضع اش بهتر از من نبود. ناراحتی و بیزاری هامون زندگی رو بهمون جهنم کرده بود. چیزی به اسم زندگی مشترک و چیزایی که می گفتند، بینمون نمونده بود. من یک دختر ۱۳ ساله بودم که به عقدش دراومدم. یک سال گذشته و مثل اینکه سالیانه تو جهمنم ام و هر روز می سوزم. هنوز هم یک دنیا از هم فاصله داریم. اون بزرگه و دنیاش یه چیزای دیگه است اما راستی هم چیزی از زندگی نمی دونه و من هم کوچیک و دنیام کوچیک و زندگیم غرق درد، اون سرگرم مشکلات روزمره و من هم مشکلات زندگی! اون بی علاقه و بریده از هر چیز و من غمگین و پرشکسته که به زور خودمو سرپا می گیرم.
پسری دارم که تو شکمم ۹ ماه تموم مثل بار سنگینی بر پشتم بود. کمرم زیر این بار خم می شد و همیشه دلشوره داشتم که این بچه ومن هر دو با هم بمیریم. حق داشتم، دکترا گفتند که وقت زایمان که سزارین کردند، کم مونده بود، اینجوری بشه. شاید دعاهای من گرفت که چیزی به سرمون نیاومد. هنوز نمی دونستم که زناشویی چیه، فهمیدم مادر شدم. مادر شدن! اونهم برای دختری که ۱۳ سالشه. فقط ۱۳ بهار دنیا رو دیده بودم و تو چهاردهمین اش، بچه ای آوردم. روزهای اول حاملگی، فقط گریه کردم. می ترسیدم از مادرشدن. هر چه که شکمم بزرگتر میشد و حرکت بچه ام را حس می کردم، ترسم بیشتر می شد. اونقدر که وقتی یه کم تندتر می جنبید، می گفتم الان شکمم پاره می شه و درمیآد. جیغ می کشیدم و شکمم رو می گرفتم که نکنه پاره بشه. مثل شب اول… اونقدرجیغ و فریاد زدم که دیگه از حال می افتادم. شب و روزای شکنجه… از یه طرف پشت و کمرم خم می شد و از طاقت میافتادم و از طرف دیگه می ترسیدم که منو بکشه. یه مادر و هم همسر بودم. باید خونه را مرتب می کردم، غذا می پختم و همه ی کارهای خونه رو برای شوهرم انجام می دادم. تو این کارها تجربه ای نداشتم. بارها غذام سوخت، ظرف ها را یا خوب نشستم یا استکان ها از دستم می افتادند و می شکستند. بارها یادم می رفت که لباس ها را به ماشین لباس شویی بندازم و یا دکمه ی روشن کردنش را قاطی می کردم. بارها دلم به هم می خورد و استفراغ می کردم. دلم از هر چیزی بهم می خورد. بارها قبل از اینکه شوهرم به خونه بیاید، به خواب می رفتم.
اونقدر استرس داشتم که نمی تونستم شب خوب بخوابم. نه خواب داشتم و نه خوراک. زایمان برام یه کابوس بود، یک شبح! گاه گاهی که کمی پلک هام روهم می رفت، بچه ای با صدای بلندی می خندید و من با ترس و دلهره از جا می پریدم. گریه هام همه ی اتاق رو پرمی کرد. شوهرم از این حالات و روحیه ام بیزار شده بود. به جای اینکه بهم کمک کنه به سالن می رفت و اونجا می خوابید. تنها میترسیدم و اونهم بود می ترسیدم. من از تنها خوابیدن تو یه اتاق هم می ترسیدم. ولی بهش نمیگفتم، چون عصبانی می شد و منو کتک می زد.
شب اول، اولین کتک رو از دستش خوردم. اونقدر جیغ زده بودم که دیگه صدام تو گلوم، خشک شده بود. واقعاً نمی دونستم که اون شوهرمه و باید هر چی که می گه انجام بدم و بهش احترام بذارم. فکر می کردم که یکی از دوستای برادرمه و می تونیم با هم کمی بازی کنیم. می خواستم برام قصه می گفت. او به من گفتش که بهش بی احترامی می کنم و اونقدرداغ شده بود که منو به باد کتک گرفت. ادامه ی اونشب رو یادم نمیآد. چون از ترس بیهوش شده بودم. شب های بعدی هم فرق زیادی نداشت. همیشه ناراحت و عصبانی بود. بیرون از خونه از کی عصبی می شد، من کتکش رو می خوردم. من دیگه ازش متنفر بودم. وقتی که عصر به خونه می اومد، خودم رو سرگرم کاری می کردم. حتی با اون نمی خواستم سر یه سفره بشینم. حالا قراره یه عمر رو باهاش سرکنم. یک عمر! یک عمر کتک، یک عمر ترس، یک عمر …
و حالا هم مادر یه پسربچه ای شدم. بچه ای خوشگل و خندون. ۲ ماهشه. به پدرش رفته. مثل اون تپل و چشم سیاه. وقتی می خنده من دلم بیشتر می گیره. چون خنده ای ندارم که بهش بدم. دلم پره، می خوام جیغ بزنم. حس می کنم که تو این سن و سال پیر شدم. اونموقع که منو شوهر دادند، روحم رو باهاش کشتند. زنده ای که مرده. من مردم. چطور می تونم برای این بچه، مادری کنم؟ به اون چی یاد بدم، هنوز خودم تو درس زندگی بیسوادم. براش از کدوم خوبی ها و قشنگیها بگم که خودم طعمی از اون نچشیدم. امیدها و خیال هام همه خشک شدند، چطور دونه امید رو در دلش بکارم؟ بهم گفتند که تو دختری، وظیفه ات مادریه. بهم گفتند که تو باید به شوهرت خدمت کنی. بهم گفتند که بودنت، یعنی این! الان هم بری، همینه! بزرگ هم بشی، همینه! حالا منم به اونها می گم با کدوم دوست داشتن، تجربه، کدوم روحیه می تونم مادری و یا همسری کنم؟ شما بهم بگید؟! با کدوم انگیزه زندگی کنم؟!